ماندالا، دايره هاي تو در تو و درهم تنيده اي است كه از دايره اي مهين آغاز، و به دايره اي كهـين به فرجام مي آيد و اين دايره هاي تو در تو دست كم براي فراهم آمدن حواس (تمركز حـواس) و دست بالا براي نشان دادن مركز روان، يعني «خود» به كار برده ميشود. اين نگارة آن سري و جادويي، در باور ما ، ريختار (= فرمول) ساخت اسطوره، حماسة اسطوره اي و عرفـان اسـت، و حتي با نگاهي فراگير ، ريختارِ ساخت همه هستي است كه ما در اين جُستار بـا پـيش كـشيدن كهن نمونهاي نامزد به «خود» و پيوند دادن آن با نگارة ماندالا، بحث هايي دربارة رويا، مركـز در اسطوره، كاركرد آيين ها، سفر هفت خواني قهرمان و زينه هاي (=مراحل) هفتگانة رازوري را با نگاهي نو فراروي ميگسترانيم.
بي هيچ شك و گمان و بي هيچ چون و چند، انسان شهرآيين و خردگراي امروزين بر بنياد جهان بيني علمي اش مي كوشد كه خودآگاهي خويش را افزونـي بخـشد و با درنوشتن قلمروهاي فراخ آسمان و درنورديدن پهنه هاي پهنـاور و كـران ناپديـد كهكشانها، هر چه بيش، از جهان بيني اسطوره اي و انـسان بـدوي درون خـويش بگسلد و از ژرفاهاي ناخودآگاهي اش جدا آيد؛ و اين ، يعني از دست دادنِ نيرو ها و كارمايه هاي درون ناخودآگاهي جمعي، كه بيشينة آن در مركز ناخودآگـاه يعنـي كهن نمونة «خود» قرار دارد؛ و با پيام هايش كه به خودآگاه مي فرستد چـون پيـري فرزانه و كارديده، در تنگ جاي ها، به ياري مان مي شتابد.
نيـز، اسـتاد روان شناسـي ژرفا، كارل گوستاو يونگ، مشكلات رواني انسان شهرآيين و خردگراي امـروزين را بدين سان مي نماياند:
كسي كه به اين درجه از خودآگاه رسيده باشد، لزوماً تك است. انسان موسوم به «مدرن» هميشه منزوي است، هر گامي كه به سمت خودآگاهي بلند مرتبه تر و متحول تر برمي دارد؛ بيشتر او را از «جمع عرفاني» اوليه و از گلّه جدا ميكند و بيشتر او را از غوطه ور شدن در ناخودآگاه جمعي بيرون ميكشد. هر گام به پيش، نشانة جدالي بيشتر براي جدا شدن از كانون همگاني خودآگاه بدوي است كه در آن توده ها همزيستي دارند. (يونگ 1385ب:178)
روشنداشتِ نمونة خود
«ماندالا»، يكي از اين نمادهاي بيروني «خود» است. نهان پژوه سوييسي، كارل گوستاو يونگ، خودآگاهي را بدينسان مي شناساند:
خودآگاهي چيست؟ خودآگاه بودن دريافتن و شناختن جهان بيرون است؛ و به همان سان دريافتن و شناختن خويش در پيوندهايي كه آدمي با اين جهان دارد. خود را در پيوند با جهان بيرون ديدن به معنيِ آن است كه خويش را در محيط پيرامون خود بشناسيم. اين «خويشتن» چيست؟ خويشتن، پيش از هر چيز كانون خودآگاهي است، من، زماني كه چيزي در حد و توان آن نيست كه با من پيوند گيرد، زماني كه پلي نيست كه چيزي را به من بپيوندد، آن چيز ناخودآگاه است؛ يعني آنچنان است كه گويي وجود نداشته است. در پي آن، مي توان خودآگاهي را گونه اي پيوند رواني با امري مركزي تعريف كرد كه «من» ناميده ميشود. من چيست؟ من گسترهاي است به بيكرانگي پيچيده و درهم تنيده؛ چيزي همچون گونه اي انباشتگي و توده شدگي در يافته ها و احساس ها. در نخستين نمود، درك و آگاهي آدمي است از موقعیتي كه پيكر او در فضا دارد؛ دريافت سرما و گرما، گرسنگي و از اين گونه. سپس دريافت و آگاهي اوست از حالت هاي احساسي اش (آيا برانگيخته يا آرامم؛ آيا فلان چيز برايم خوشايند است، يا ناخوشايند؟ و از اين گونه)؛ گذشته از آن، «من» تودهاي سترگ از يادمانها و خاطرهها را در برمي گيرد : اگر من فردا بامدادان، بي هيچ خاطره اي از خواب بيدار شوم، نمي توانم دانست كه كيستم. به ناچار مي بايد از گنجينه اي، از
مايه اي از خاطره ها كه به گزارش ها يا يادداشت هايي مي مانند دربارة آنچه بوده است، برخوردار باشم. بي اين همه، نمي توان داراي خودآگاهي بود. (كزازي 1385: 60 و 61)
نكتة شايستة درنگ در اين ميان، آن اسـت كـه، خـواب هـا از فراينـد بـسامانِ «خود» در وجود مي آيند (يونگ 1386: 243) و هميشه چون دوستي دروني انسان را رهنما مي آيند و در سخت جاي هاي زندگي به فرياد مي رسدش؛ البته هر چقدر كه خودآگاهي كمتر، بندي دنياي بيرون باشد و مركز آن، يعني «من»، رويكردي ويژه به ناخودآگاهي داشته باشد ، پيام هاي رهگشايانة «خود» در جامة نمادهاي خـواب، روشن تر و پي در پي، به ما خواهد رسيد . براي نمونه، قبيلـه اي بـدوي نـامزد بـه ناسکاپی از راه خواب هايشان زندگي مي گذراننـد و پيـروي از دسـتوراتي را كـه خواب ها به آنها مي دهند، بنيادين و اثرگذار مي شمارند. ليك بـر ايـن باورنـد كـه دروغ و درونديشان اين يار دروني (=خـود ) را خـاموش مـي سـازد و در نتيجـه، پيام هاي راهگشايانة خود، در جامة نمادهاي خواب به قلمرو خودآگاهي فرسـتاده نمي آيد. (همان:242)
براي نمونه، چنين روياهـايي كـه از سـوي «خـود » سـاخته و بـه خودآگـاهي فرستاده مي آيد، در شاهنامة يكسره فرّ و فرهنگ كم نيستند و آرمان و آماج چنـين روياهايي از سوي «خود» آگاهي و الهام است .
ماندالا چيست؟
پيش از در آمدن به نگارة ماندالا، اين نكته را با ياد مي نـشانيم كـه پيـشينة چنـين جُستاري، گريزهايي است كه نهان پژوه سوييسي در بيشتر نوشته هايش بـه مانـدالا زده است و آن را نمادي از بَوَندگي (= كمال) انگاشته است؛ نيز، در كتاب وزيـنِ بتهاي ذهني و خاطرة ازلي داريوش شايگان، پيوندي در ميانة ماندالا و جغرافيايي اساطيري يافته اند و در شش صفحه جاهايي چون سرزمين «خورنه» و كوه «مـرو» و برابرش يعني «البرزكوه» را با مركز ماندالا يكي دانـسته انـد (شـايگان 1388 :191-196). همچنين در كتاب رمزهاي زنده جان ، نوشته بوكور ، در بررسـي كهـن نمونـة دايره، دايرة ماندالا در يك صفحه شناخته مي آيد. ليك، ما بر پاية ذوق خـويش و البته استوارداشت هاي (= تأكيدات) رواني و فلسفي، – كه به راسـتي را، در چنـين بحث هاي اسطوره شناسانه و رازورانه علم جايگاهي ندارد و مهم تـرين خُـرده بـر باب روان شناسي ژرفا، يونگ، نيز همين است كه باورهايش بـر سـامان و پايـه اي علمي شالوده نيامده است و به راستي كه اسطوره و عرفان را علـم بـر نمـي تابـد – ماندالا را نگاره و انگاره اي مينوي و آن سري انگاشته ايم كه سوي و روي مينـوي هستي بر بنياد آن بينان گذشته آمده است و اسطوره، حماسة اسطوره اي و عرفـان بر پاي ة ريختار (= فرمول) ماندالا به كنش و پويش مي رسد. تو گويي كـه مانـدالا، نگاره و ريختاري ناديدني در سرتاسر گيتي است كه هستي و هر چه دروسـت را به سوي يگانگي و بَوَندگي مي كشاند و آرامش روزني (= سوپاپ اطميناني ) است براي جلوگيري از گسستگي رواني انسان خردگراي امروزين.
نگارة ماندالا، نماد و نگارة اَستومند (= ديداري) «خود» است كـه بـه شـيوه و گونه اي يكسره ناديدني در همة اسطوره ها و حماسـه هـاي اسـطوره اي و عرفـاني نهفته است و اسطوره و حماسه هاي اسطوره اي و عرفان را بر بنياد سان و سيماي
دايره گون خويش سامان مي دهد و مي سازد و به سخني رسـاتر و روشـن تـر اگـر خواسته باشيم اسطوره، حماسه هاي
اسطوره اي و عرفان را اَستومند (= ديداري) و پيكرينه سـازيم و در فراخـاي (= فـضاي ) بيـرون بـه نمـايش بگـذاريم ، نـاگزير مي بايست نگارة ماندالا را فرا روي بنهيم :
ماندالا، واژهاي است سانسكريت به معني حلقة سحرآميز و حيطة تمثيلي آن شامل همة شكلهاي منظم متحدالمركز، صور
شعاع دار يا كروي است كه همة حلقه ها يا مربع ها داراي نقطهاي مركزي است. (فدايي 1381 :53 و 54)
واژة سانسكريت ماندالا، به معني دايره، مركز است . امـا در واقـع ايـن سـاختار پيچيدة دوايرِ هم مركز كه همه، دقيقاً، ناظر به کانوني مركزي اند، غالبـاً در يـك يـا چندين مربع محاط است. (بوکور1387: 106)
همان گونه كه پيشتر نوشته آمد، «خود» در مركز ناخودآگاهي و البته در مركـز همة روان (=ذهن)، هسته اي است كه ماية يگانگي، تعادل و اسـتواري شخـصيت است.
«خود»، بخش مياني شخصيت است و سيستم هاي ديگر شخصيت در گـرد آن قرار دارند . «خود»، اين سيستم ها را به يكديگر مرتبط مي كنـد و باعـث يگـانگي، تعادل و ثبات شخصيت ميشود. (فدايي 1381 :54)
اگر بر آن باشيم كه «خود» را اَستومند (= پيكرينه) و ديداري سازيم، اين نگـارة ماندالاست كه مي تواند به ما ياري رساند . اگر به نگارة مانـدالا نگـاهي بـه ژرفـي بيندازيم و تا آنجا كه مي توانيم باريك در آن بنگريم و بينديشيم:
به يك نقطة مركزي خواهيم رسيد كه تمامي حواسمان از كرانه هـا مـي گـسلد و در همان مركز فشرده مي آيد و اين يعني رسـيدن بـه يـك يگـانگي و بَوَندگی (= كمال).
يگانگي و بَوَندگي (= كمال) يعني گرد آمدن ناسازها (=اضداد) و فراهم آمدن آنها در يك چـارچوب . و از آن روسـت كـه دايـره نمـادي اسـت از «وحـدت و تماميت» (يونگ 1386 الف: 365)؛ چرا كه همه آنچه كه از هم گريزان و رمنده اند در نگاره اي هندسي فراهم مي آيند كه فاصلة هر يك از نقاط محيط آن نسبت به نقطة مركزي مساوي است؛ (فرهنگ فارسي معين: ذيـل واژه ) و ايـن يعنـي اوج يگـانگي و بَوَندگي (= كمال)؛ همان كه در «روح» مي يابيمش و باور كيمياگران در اين بـاره، بسيار نغز و درنگ برانگيز است؛ و روح و يگانگي را با دايره هم نشست مي دانند.
دايرة مهين ماندالا، آغاز راه است . آغازي براي رسيدن به يگـانگي و بَوَنـدگي؛ هر چند كه اين دايرة مهين، خود، نمادي از قرار گرفتن در يگـانگي و بَوَنـدگي را نشان مي دهد، ليك، تا رسيدن به آن نقطة مركزي و آن دايرة كهـين ميانه، راهـي سخت در پيش است ؛ راهي كه در آن همه ناسـازها بـا هـم مـي آميزنـد و درهـم مي افشرند.
دايرة مهين يا بيرونـي مانـدالا، همـان دايـرة جادويـست ؛ دايـره اي كـه بـراي جداسازي درونة دايره با فراخاي (= فضاي) بيروني كـشيده مـي آمـده اسـت كـه نمونه هايي از آن را در باور كهنيان مي يابيم.
و امروزيان نيز، بر بنياد فرمانروايي كهـن نمونـه هايـشان، بـه گونـه اي يكـسره ناخودآگاهانه به چنين دايرة جادوي باورمند؛ و ساخت ساختمان گوي وار فرازين آسمان خراش ميلاد براي نگاهباني و ايمني آسـمان خـراش از نيروهـاي اهري منـي. بلنداي آسمان، استوارداشتي است فلسفي- رواني بر سخن ما.
دايرة مهين ماندالا، انديشة تمركز يافته يا هر كس و چيز قرار گرفتـه در آن را از پريشاني و پراكندگي دنيا و فراخاي بيروني نگاهباني مي كند و نيروهـاي ناسـاز او را به سازش آهسته آهسته رهنمون ميسازد.
دايرههاي تو در تـوي مانـدالا نـشانگر گـسليدن از پريـشاني و پراكنـدگي، و رسيدن به يكپارچگي و يكپارگي است؛ ليك اين روند روانـي، بـراي رسـيدن بـه تمركز و فراهم آوردن همة نيروهاي رواني در يك هستة مركزي و مركـز و قلـب آن دايرة كِهين ميانه، روندي است كه به يكباره سامان نمي پذيرد و آهسته آهـسته با در نوشتن دايره هاي مِهين و بيروني و رسيدن به ژرفاهاي دايرة كِهين و مركزي انجام مي پذيرد.
نگارة ماندالا يك «واقعيت بيروني» دارد؛ و يـك «واقعيـت درونـي»؛ واقعيـت بيروني آن، اين است كه با ژرف و باريـك نگريـستن و انديـشيدن در آن، تمـامي حس هاي پراكنده، به درون دايره فراهم مي آيد و با گـذر از لايـه هـاي تودرتـو، و نزديك شدن به مركز نگاره و سرانجام هستة مركزي، تمامي آن حس هـا در نقطـة مركزي قرار مي گيرد و شـخص بـه تمركـزي
بَوَنـده (= كامـل ) دسـت مـي يابـد . همانگونه که در آموزه های هندوئیسم و بودیسم (= تانتریسم) رازآمـوزان بـراي رسيدن به تمركز حواس از آن سود مي جويند. (بوكور 1387 : 107)
ليك، واقعيت دروني اين نگاره، شايستة درنگ است . اگر بر آن سر باشـيم كـه هستي داراي دو روي و سـوي گيتيـگ
(= مـادي ) و مينَـوي (= معنـوي ) اسـت، همچنان که در اسطوره هاي زردشتي چنين است و هرمزد نخـست، روي و سـوي مينوي آفرينه هاي خود را مي آفريند و سپسِ آن، روي و سوي اَستومند (= مـادي ) آنها را به بوش (= هستي) ميرساند، (راشـد محـصل 1385 :34 و 35 ) روي و سـوي مينَوي (= معنوي) هستي با به كارگيري نگارة مانـدالا ديـداري خواهـد شـد؛ بـه سخني ديگر، ما مي توانيم روي و سوي مينَوي هستي يعنـي آنچـه را كـه در لايـة زيرين روي و سوي اَستومند (= مادي) هستي است، بر نگارة ماندالا نشان دهـيم؛ به سخني روشن و پوست باز كرده، نگـاره يـا دوايـر مانـدالا ريختـار (=فرمـول) هستي است و با اين ريختار (=فرمول) ما مي تـوانيم بـه روشـني و سـادگي، ايـن هستي را، با آن همه پيچشش كه پريشان و پراكنده مي نمايـد، در ذهـن و انديـشة خود فراهم آوريم (= جمع كنيم).
روند در عرفان، روندي ماندالايي!
آنچه در نگارة ماندالا بنيادين مي نمايد، نقطة مركزي و يا به باور من «نقطة آفرينش» است؛ همان هستة مركزي كه شوريدة شمس «اصل خويش» می خواندش و در عرفان، چيزي جز «فنا» نخواهد بود.
آري! درويش نيز با پا نهادن به پهنة طلب، نخستين گام بـه سـوي رسـيدن بـه دوست برين را برداشته است؛ چرا كه اين قلمرو به منزلة بريدن و گسليدن از هر آنچه كه تا اكنون بدان پيوسته و دلبسته بوده است و پيوستن و پيونـد بـه چيـزي يگانه و يكتاست كه تا اكنون بدان نپيوسته و نبسته است.
زينه هاي ديگر يعني : عشق، معرفت، استغنا، توحيد، حيرت ، و فنا به دنبال زينة طلب، دايره هاي تودرتو و ژرف در ژرف ماندالا را مي سازد، همچنان كـه درويـش بـا پـس پُـشت نهـادن هـر زينـه، از دلبـستگي هـاي بيرونـي اش مـيكاهـد و آن
دلبستگي هاي ناساز (= متضاد) و پراكنده را با درنوشتن زينه هـاي هفـت گانـه بـه يگانگي هر چه بيش، نزديك مي سازد.
دايره هاي تودرتو و لايه لايه ماندالا با بسته شدن و فشرده آمدنِ درهم، يگانگي مركزي و آغـازين را در پـيش مـي گيرنـد تـا سرانجام به آن دست يابند.
آري! درويش با چرخ هاي راز ورانة (= سماع) خويش در دايره هاي تودرتـو و لايه در لاية ماندالا مي افتد و با چرخ هاي
دايره گون، درست همسان و همگون بـا دايره هاي ماندالا، هر لحظه به مركز وجودي خويش كه همان روح دوست بـرين است كه در او به امانت نهـاده شـده اسـت مـي رسـد ، و سـرانجام يكپـارچگي و يگانگي در ميانة آفرينه و آفريننده پديد ميآيد.
بر پايه آنچه كه به فشردگي نوشته آمد ، ريختار (= فرمول) عرفان در نـزد هـر تيره و تباري، ريختار ماندالاست؛ يعني گُسستن و بريدن از پراكندگي و سـرانجام رسيدن به يگانگي.
ماندالا و اسطوره و آيين
پيشتر نيز نوشته آمد كه در دايره هاي تو در تـو و لايـة لايـة مانـدالا، بنيـادين و برجسته، دايرة كهين مياني و نقطة مركزي آن است . اگر نقطة مركزي درون دايره، نمادي از جنين باشد كه آفرينش از آن مي آغازد (نورآقايي 1387 :28 )، پس تواند كه
دايرة كهين ميانة نگاره ماندالا نيز، نمادي باشد از آفرينش.
نگارة ماندالا، نگارة اسطوره است . به سخني ديگر، اگر خواسته باشيم نگاره اي از اسطوره فرارويمان داشته باشيم، بيشك، نگارة ماندالاست.
دايرة ميانه يا كهين درون نگارة ماندالا، درست، برابـر مـي افتـد بـا «بندهـشن» (= آغاز آفرينش)؛
همان زمان و روزگار پر از كا رمايـه (= انـرژي ). آري! روزگـاران اسـطوره اي، زمان صفر آفرينش است و بر بنياد سخن اسطوره پژوه رومانيايي:
اسطوره، هميشه متضمن روايت يك «خلقت» است. يعني ميگويد چگونه چيزي پديد آمده، موجود شده، و هستي خود را آغاز كرده است. (الياده 1386 :14)
آيين ها، راستي را، قرار دادنِ انسان ها در دايره هاي مانـدالا و رسـاندن آنهـا بـه دايرة مهين مياني، يعني بندهشن است . كاركرد آيـين هـا پرتـاب آدمـي اسـت بـه روزگار سرشار از نيرو و كارمايه ؛ روزگاري كه همه چيز در آغاز خـود اسـت؛ و به سخني همه چيز در جواني و توانمندي است.
براي نمونه، آيين ورجاوند و ماندگار نوروز، كوشش انسان است براي نوشدن و تازه گرديدن . زمان «تحويل سال» همان دايرة كهين و ميانـة ماندالاسـت . همـان بندهشن است . زمان آغاز سال نو، زمان اسطوره اي بندهشن است و قـرار گـرفتن انسان با يك «آمادگي رواني»، يعني قرار گرفتن در زمـان صـفر آغـاز و آفـرينش.
ماندالا و حماسة اسطوره اي
بي هيچ شك و گمان و بي هـيچ چـون چنـد، حماسـه هـاي اسـطوره اي، يعنـي آن حماسه هايي كه در زهـدان اسـطوره
مـي پرورنـد و مـي بالنـد، چونـان شـاهنامه و گرشاسبنامه، بر بنياد كُنشِ قهرمان استوار آمده است . به سـخني روشـن تـر، رونـد برجسته و بُنيادين حماسه ها از كُنش قهرمان ماية بُنيـادين مـي سـتانند . و قهرمـان آن گاهي به كُنش مي رسد كه كاري سترگ و دلاورانه و بي باكانه بِوَرزد، به گونه اي كه ديگران از ورزيدن و انجام دادن آن ناتوان آيند.
سفر هفت خواني قهرمان، بر بنياد نگاره و روند ماندالا، سفري ماندالا يي است؛ سفري كه قهرمان از همگان مي بُرد تا به خويش بپيوندد؛ سفري كه قهرمـان بـراي آغازي ديگربار، و نوشدگي دوباره پا در راهي ژرف در ژرف و تودرتو مي نهـد و سرانجام با رسيدن به مركز و آغاز هستي، جوان و نيرومند باز مي گردد.
روشنداشت سخن، هفت خـوان رسـتم اسـت كـه بـا گـزارش آن روي نگـارة ماندالا، ديدگاهي نو از اين سفر هفت خواني و سفرهاي همسان آن، چونـان سـفر هفت خواني اسفنديار و سفر دوازده خواني هراكلس، فراروي گشوده خواهد آمد.
اگر هفت دايرة تو در تو و لايه لايه فراروي بينگاريم و آن را نمادي از نگـارة ماندالا بپنداريم، هفتخوان رستم در اين هفت دايرة تودرتو جاي گير خواهد آمد.
پيشتر، نوشته آمد كه نگارة ماندالا، رمز و نمادي است از يگانگي و بَوَنـدگي(= كمال)؛ و باريك نگريستن در آن حس هـاي آدمـي را بـه گونـه اي جـادوي از كرانه ها مي گسلاند و در فرجام، در دايرة مهين مياني به يگانگي مي رساند.
آري! سفر هفت خواني رستم، بي هيچ فزود و كاستي بر چنـين بُنيـادي اسـتوار آمده است . دشوارگزيني جهان پهلوان، يعني قرار گرفتن او در نگارة ماندالا؛ و اين يعني بريدن از بيرون و پا نهادن به ژرفا، به آهنگ رسيدن به بَوَندگي (= كمال).
كاوس كي به آهنگ گشودن دروازه هاي مازندران و كاميابي بر ديوان سـترگ و سِتَنبه اش رهسپار آن سامان ميشود ليك بندي ديوان شده؛ زال از پـور نامـدارش، رستم، مي خواهد كه بـدانجا شـتابد و كـاوس و سـپاهيان ايـران را از بنـد ديـوان برهاند. او، براي رسيدن رستم به مازندران دو راه فـراروي او مـي نهـد : يكـي، راه آسان و ديررس؛ دو ديگر، راه دشوار و زودرس . رسـتم، همچنـان كـه كـنش هـر قهرمان اسطوره اي است، راه دشوار، ليك زودرس را برمي گزيند و بـدين سـان بـه دوزخ مي چمد:
چنــين گفــت رســـتم بــه فــرخ پــــدر كــه مــن بــسته دارم بــه فرمــان كمـــر
ولـــيكن بـــه دوزه چميـــدن بـــه پـــاي بزرگـــــــان پيــــــشين نديدنــــــد راي
همـــان از تـــن خـــويش نـــابوده ســـير نيايـــد كــــسي پـــيش درنـــده شــــير
(فردوسي 1374 :86)
رستم با چنين گزينشي دشوار و تاب رُبا، خود را در راه رسـيدن بـه بَوَنـدگي قرار مي دهد. با گزينش راه دشوار، نگارة ماندالا در پيش ديدگان آشكار مـي آيـد . در اينجا آنچه كه شايستة گفت مي نمايد آن است كه نگارة ماندالا در همـه جـاي گيتي و در هر كنش و رفتاري وجود دارد ، ليـك، آن گـاهي سـيما مـي نمايـد كـه شخص، راه رسيدن به بَوَندگي و يگانگي را برگزيند؛ آن زمان است كه دايره هايي تودرتو به فرمان ناخودآگاهي و بر اثر گرايش مركز ناخودآگاهي، يعني «خود» بـه بَوَندگي، آشكار مي آيد.
آري! دايره هاي تودرتو و لايه در لاية مانـدالا، نمـادي بَوَنـده از «خـود »، و بـه سخني ديگر، سَرِ نخي بيروني از «خود» است، كـه بـا جُـستن و پـي گـرفتن آن، بـي شـك، مـا بـه بَوَنـدگي و تماميـت خـواهيم رسـيد. مانـدالا، سـيماي گيتيـگ
(= ديداري) «خود» است؛ و هموست كه ما را به هـستة روان، يعنـي «خـود» و در نتيجه بَوَندگي و تماميت ميرساند.
اگر نگاهي هرچند به شتاب، به نگارة مانـدالا بينـدازيم، دايـره هـاي مانـدالا را مي بينيم كه رفته رفته رو به سوي ژرفا، تنگ تر و بسته تر مي شود، تـا سـرانجام بـه مركز و نقطه ميانة دايرة مهين مي رسد؛ و اين روند، همان رونـدي ا سـت كـه هـر كس براي ره يافتن به بَوَندگي، يگـانگي و تماميـت بايـد بِـوَرزد و از رده بـه رده دشوار شدنش نهراسد.